نی نامه

اشعار و دل نوشته های خودم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدایی» ثبت شده است

دگر - اما زیر چنگال تو قسم، صدایی نکنم

دگر این محبت را من هرگز گدایی نکنم

سائل کوی رندانم و باور کن خدایی نکنم

وقتی دریای نگاهت از من ربودی آنن

سعی کردم از مردن دل رونمایی نکنم

راهی که با هم شروع کردی و نیستی دگر

قسم به راهمان با دگری دگر صفایی نکنم

گفتی صدایت قشنگ است و خندیدم من

یاد میگیرم دگر به این حرفا اعتنایی نکنم

شکستم از درون، هنگام تماشای دوریت

قول میدم از تو پیش دگری شکوایی نکنم

راه به من نشان دادی و خود نپیمودیش

آموختم در این راه دگر بی پروایی نکنم

در این بازی گرگ و میش دریده شدم

اما زیر چنگال تو قسم، صدایی نکنم

با دستم قلبم را به سپردم روز تولدت

کاش میشد قلب را اینگونه فدایی نکنم

با تو بودن برایم از هر چیز زیبا تر بود

کاش ، دگر فکر به این زیبایی نکنم

یا تو بگرد به خانه دل پارسای خودت

یا دگر من حتی با دل هیچ نجوایی نکنم

 

 

 

 

۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
(م.پ)

درخت و برگ پاییزی

 

قبل من با غصه ها هم قسم شد

از فرط هق هق توان ناله کم شد

 

دیر نیست میتوانی سراغم را بگیری

با اشارتی یک باره جانم را بگیری

 

پاییز است و پادشاه فصل هاست

و پارسایی که در پادشاه تنهاست

 

پستی برگ ها و بلندی دردهاست

شب هجران طولانی و روز کوتاهست

 

دیدی چطور درخت به برگ وفا نکرد

من برگی ام که درخت را رها نکرد

 

ای درختِ خسته از من، بنگر آنی

گویم رهایم مکن، با زبان بی زبانی

 

گوش تو نیست بدهکار مطلب من

نخواهد دید سحر را  شب من

 

فراموشی بود از ازل منسب من

اینم هم شعر آخر شب من

 

شاعر: م.پارسا

15 مهر 94 - ساعت 1.05 بامداد

۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
(م.پ)